تازه از کلاس برگشتم و به طور وحشتناکی گرما و روزه کلافه ام کرده
امروز بعد از مدت هایی که شاید زمانش از دستم در رفته خواستم دست به نوشتن شعر ببرم. برای همسرم عاشقانه نوشتم و تحویلش دادم. بعد از خواندن نماز بچه ها را آماده کردم و بردم بگذارم خونه مامانم. همسری هم مثل همیشه برج زهرمار. همین که رسیدم کلاس درگیری های مامان و همسری شروع شد. دروغ چرا مثل اون روز ها نمی تونند این دونفر داغونم کنند.اما فشار گرما خیلی اذیتم کرد.
صبر نکردم کلاس تمام بشه خودم را برای افطار رسوندم.
مامان دوقلو ها را با خودش برد مسجد نماز و همسری مثل باروت منفجر شد.
داغون شدم.
خسته شدم از غرغر شنیدن های این دونفر. این روز ها خیلی بیشتر از حد تحملم خانواده همسر را تحمل می کنم و مراوده دارم با هاشون و توقع دارم همسرم هم مثل من گذشت کنه نسبت به خانواده ام و به هشون بی احترامی نکنه.
بد تر از همه قضاوت های اطرافیانم هست. " تو که این همه وقت داری می ری کلاس پس چی یاد گرفتی که نمی تونی شرایط را مدیریت کنی"
خصوصا دختر دایی ام.
دوست داشتم همسرم جواب اون نامه عاشقانه را با محبت می داد.
دوست داشتم همه درک می کردن چه قدر خسته هستم!!!!!
ولی دنیابه کام ما نمی چرخه مگه نه؟؟؟
خدا کنه این بار درست عمل کنم و به همسرم نشون بدم هر حرکتی توی این دنیا تاوانی داره!!!!
ولی این بار خیلی خوشحالم که مثل قبل گریه راه نیاانداختم و ازش گدایی محبت نکردم. خیلی خوشحال ترم که کارمون به دعوا نکشید. می خواهم این بار مقتدرانه عمل کنم. خدا کنه بتونم
برات دعا می کنم استاد خوبم. تو بهترین ها را به من نشون دادی.
شب خوش فعلا
خوب این منم که دوباره دارم می نویسم
ماه رمضونی جون به تنم نمونده. مشکل سنگ کلیه را تازه پشت سر گذاشتم. پدر بزرگ عزیزم را خدا دوباره بهم بخشید و یه عمر دوباره داد بهش.
همسری دستش 8 بخیه خورده و داغون هست.
بابای خوبم توی بهترین روز ها ی زندگیش داره سیر می کنه. آخ دوقلو ها نگو بلا بگوووووووو. روی انگشت من را می چرخوانند. عاشق این ناز و عشو ه هاشون هستم.
دوباره درگیر هورمون های نا منظم زنانه ام شده ام. حالم زیاد خوب نیست.
مامانم این روز ها امتحان پایان ترم داره و تهدید کرده خونه اش نرم چون با دیدن دوقلو ها از درس خواندن باز می مونه.
دوست های جدیدی وارد زندگی من شدن. آدم هایی که با من 360 درجه تفاوت فرهنگ دارند و جالبه که من از بودنشون در کنارم لذت می برم.حالا یکم بزرگ شده ام.
یکم خودم را شناختم و به شدت دارم درک می کنم که آدم حسودی هستم. نباید خوشحال باشم ولی این یکی از ویژیگی هایی هست که بعد 30 سال توی خودم کشف کردم و من دارم از کشف خودم لذت می برم.
این روز ها دیدگاهم به زندگی عوض شده. دیگه درگیر بازی قدیمی آدم ها نمی شم اما هنوز اون قدر قوی بزرگ نشده ام که بتونم دستشون را بگیرم از اون چاله ی تکراری درشون بیارم و این عجیب درد داره. درد داره که ببینی عزیزانت دارند درد می کشند و تو دستت به جایی نمی رسه که دردشون را کم کنی.
برای زندگیم آروزو های زیادی دارم ولی تا رسیدن بهشون راه طولانی پیش رو دارم.
همسرم هنوز هم همان بود که هست اما دیگه من را نمی تونه به اندازه ی قبل ناراحت کنه.
زنگیم همچنان بالا و پایین داره و این بار ارتفاع فراز و فرودش زیاذ شده
توی این روزها من را زیاد دعا کنید.
دوستون دارم . بای
سلام
این روز ها عالی هستم. روز هایی سخت را پشت سر گذاشتم.
برای اولین بار بخشیدم از ته دل مادر همسرم و همسرم را و از همه مهم تر با عزیز ترین موجود زندگیم مادر عزیزم هم صحبت صمیمانه داشتیم که در آخرش تمام غبار های قلبم پاک شد.
این روز ها از توی کهکشان به آدم ها نگاه می کنم. همسرم هنوز یه دنیا کینه و قهر توی قلبش نسبت به من داره و لی من دیگه طاقت نداشتم اون کوله بار نفرت را حمل کنم.حالا خالی هستم و آماده ی پرواز هستم.
دوقلو های خوشگلم بسیار بیشتر از اونی که فکر می کردم شرین و البته شیطون شدند. شب ها موقع خواب دست می اندازند توی گردنم و کلی صورتم را بوس می کنند. توی اون لحظات قلبم از خوشی می خواهد بترکه.
ولی همسر جان همچنان به روش گذشته خویش پا بر جا هست با مامان بد برخورد می کنه و همچنان به دنبال ان هست که من را به مامان خودش بچسبونه
دیگه بی خیال جنگیدن با هاش شدم حوصله ندارم بگذار به تنهایی عذاب تفکرات مسخره اش را به دوش بکشه. من همون هستم که بودم
حتی چند باری مادر همسر جان سعی به درست کردن دعوا داشت ولی من سریع میدان را خالی کردم و دم به تله ندادم.
مثلا همین جمعه بعدی کل دایی و خاله و خواهر و برادر همسر جان را دعوت کردم خونه امون مادرش من را کشونده کنارش می گه غذا چی می خواهی بدی؟؟؟؟
می گم معلوم نیست. می گه آخه من باید بدونم که آبروم نره یه وقت.
از عصبانیت داشتم میمردم ولی بی خیالش شدم.
مهم خودم هستم و این دوتا جوجه خوشگلم . ناهار هم امروز خونه خاله همسر جان هستیم. اینم یکی را هنوز نتونستم ببخشم. ازش به شدت متنفرم امیدوارم بتونم از این یکی هم رد بشم. فعلا برم آماده بشم.