سلام حال خوبی ندارم.
دخترکم درمان تنبلی چشم را آغاز کرده و حال من شدیدا بد.
همین طوری سختش هست که عینک می زنه و حالا باید توجیحش کنم که چشمش را ببندم. حال روحی و روانی ام دیوانه کننده شده..
بدترین قسمت ماجرا این جا هست که بعد از فهمیدن ماجرا برای همدردی به مامانم پناه بردم ولی مامانم با فشار بالا و حال نا مناسب هیچ کمکی که نمی کنه می دونم حالا بد تر شروع می کنه به دادن حس گناه به من که تو مادر لایقی نبودی که کودک تو این شرایط را داره.
سعی کردم با حرف زدن با مادر بزرگم حواسم را پرت کنم اما مثل همیشه تحمل پدر بزرگم به سر آمد که چه قدر حرف می زنم. اما متاسفانه من آدم همیشگی نبودم و منفجر شدم. بچه ها را جمع کردم و رفتیم بیرون تا حواسم را پرت کنم و با همسرس که مغازه را بسته بود برگردم خونه. همسری که بد ترین شرایط را بهت هدیه میده در حالی که وانمود می کنه شرایط کاملا مناسب به بدترین شکل ممکن ازت دوری می کنه.
حالم بد بود. به مامان و بابام احتیاج داشتم اما نبودن. به همسرم احتیاج داشتم اما اون خودش داغون بود و حس تنهایی داشت ویرانم می کرد.
فقط به خواب پناه بردم.
حالا قراره امروز اولین روز درمان دخترکم باشه
خدایا کنارم باش و تنهام نگذار هر چند احساس می کنم خیلی وقت به خواسته های من توجه نمی کنی.......