خوب این منم که دوباره دارم می نویسم
ماه رمضونی جون به تنم نمونده. مشکل سنگ کلیه را تازه پشت سر گذاشتم. پدر بزرگ عزیزم را خدا دوباره بهم بخشید و یه عمر دوباره داد بهش.
همسری دستش 8 بخیه خورده و داغون هست.
بابای خوبم توی بهترین روز ها ی زندگیش داره سیر می کنه. آخ دوقلو ها نگو بلا بگوووووووو. روی انگشت من را می چرخوانند. عاشق این ناز و عشو ه هاشون هستم.
دوباره درگیر هورمون های نا منظم زنانه ام شده ام. حالم زیاد خوب نیست.
مامانم این روز ها امتحان پایان ترم داره و تهدید کرده خونه اش نرم چون با دیدن دوقلو ها از درس خواندن باز می مونه.
دوست های جدیدی وارد زندگی من شدن. آدم هایی که با من 360 درجه تفاوت فرهنگ دارند و جالبه که من از بودنشون در کنارم لذت می برم.حالا یکم بزرگ شده ام.
یکم خودم را شناختم و به شدت دارم درک می کنم که آدم حسودی هستم. نباید خوشحال باشم ولی این یکی از ویژیگی هایی هست که بعد 30 سال توی خودم کشف کردم و من دارم از کشف خودم لذت می برم.
این روز ها دیدگاهم به زندگی عوض شده. دیگه درگیر بازی قدیمی آدم ها نمی شم اما هنوز اون قدر قوی بزرگ نشده ام که بتونم دستشون را بگیرم از اون چاله ی تکراری درشون بیارم و این عجیب درد داره. درد داره که ببینی عزیزانت دارند درد می کشند و تو دستت به جایی نمی رسه که دردشون را کم کنی.
برای زندگیم آروزو های زیادی دارم ولی تا رسیدن بهشون راه طولانی پیش رو دارم.
همسرم هنوز هم همان بود که هست اما دیگه من را نمی تونه به اندازه ی قبل ناراحت کنه.
زنگیم همچنان بالا و پایین داره و این بار ارتفاع فراز و فرودش زیاذ شده
توی این روزها من را زیاد دعا کنید.
دوستون دارم . بای