سلام
این روز ها عالی هستم. روز هایی سخت را پشت سر گذاشتم.
برای اولین بار بخشیدم از ته دل مادر همسرم و همسرم را و از همه مهم تر با عزیز ترین موجود زندگیم مادر عزیزم هم صحبت صمیمانه داشتیم که در آخرش تمام غبار های قلبم پاک شد.
این روز ها از توی کهکشان به آدم ها نگاه می کنم. همسرم هنوز یه دنیا کینه و قهر توی قلبش نسبت به من داره و لی من دیگه طاقت نداشتم اون کوله بار نفرت را حمل کنم.حالا خالی هستم و آماده ی پرواز هستم.
دوقلو های خوشگلم بسیار بیشتر از اونی که فکر می کردم شرین و البته شیطون شدند. شب ها موقع خواب دست می اندازند توی گردنم و کلی صورتم را بوس می کنند. توی اون لحظات قلبم از خوشی می خواهد بترکه.
ولی همسر جان همچنان به روش گذشته خویش پا بر جا هست با مامان بد برخورد می کنه و همچنان به دنبال ان هست که من را به مامان خودش بچسبونه
دیگه بی خیال جنگیدن با هاش شدم حوصله ندارم بگذار به تنهایی عذاب تفکرات مسخره اش را به دوش بکشه. من همون هستم که بودم
حتی چند باری مادر همسر جان سعی به درست کردن دعوا داشت ولی من سریع میدان را خالی کردم و دم به تله ندادم.
مثلا همین جمعه بعدی کل دایی و خاله و خواهر و برادر همسر جان را دعوت کردم خونه امون مادرش من را کشونده کنارش می گه غذا چی می خواهی بدی؟؟؟؟
می گم معلوم نیست. می گه آخه من باید بدونم که آبروم نره یه وقت.
از عصبانیت داشتم میمردم ولی بی خیالش شدم.
مهم خودم هستم و این دوتا جوجه خوشگلم . ناهار هم امروز خونه خاله همسر جان هستیم. اینم یکی را هنوز نتونستم ببخشم. ازش به شدت متنفرم امیدوارم بتونم از این یکی هم رد بشم. فعلا برم آماده بشم.