سلام حال خوبی ندارم.
دخترکم درمان تنبلی چشم را آغاز کرده و حال من شدیدا بد.
همین طوری سختش هست که عینک می زنه و حالا باید توجیحش کنم که چشمش را ببندم. حال روحی و روانی ام دیوانه کننده شده..
بدترین قسمت ماجرا این جا هست که بعد از فهمیدن ماجرا برای همدردی به مامانم پناه بردم ولی مامانم با فشار بالا و حال نا مناسب هیچ کمکی که نمی کنه می دونم حالا بد تر شروع می کنه به دادن حس گناه به من که تو مادر لایقی نبودی که کودک تو این شرایط را داره.
سعی کردم با حرف زدن با مادر بزرگم حواسم را پرت کنم اما مثل همیشه تحمل پدر بزرگم به سر آمد که چه قدر حرف می زنم. اما متاسفانه من آدم همیشگی نبودم و منفجر شدم. بچه ها را جمع کردم و رفتیم بیرون تا حواسم را پرت کنم و با همسرس که مغازه را بسته بود برگردم خونه. همسری که بد ترین شرایط را بهت هدیه میده در حالی که وانمود می کنه شرایط کاملا مناسب به بدترین شکل ممکن ازت دوری می کنه.
حالم بد بود. به مامان و بابام احتیاج داشتم اما نبودن. به همسرم احتیاج داشتم اما اون خودش داغون بود و حس تنهایی داشت ویرانم می کرد.
فقط به خواب پناه بردم.
حالا قراره امروز اولین روز درمان دخترکم باشه
خدایا کنارم باش و تنهام نگذار هر چند احساس می کنم خیلی وقت به خواسته های من توجه نمی کنی.......
سلام چه طوری ها هستید؟؟؟
همسر جونم دیشب سنگ کلیه کله پاش کرده بودو توی خونه نعره می زد. به لطفم تجربه های قبلی خودم تونست امروز سنگ را دفع کنه
با دوقلو ها شدیدا در گیرم برای مهدشون. بی چاره ام کردن. کارم شده هر روز روی پله های سرد و سخت مهد سماق مکیدن و چک شدنم توسط دوقلو ها.
حال و هوای این روز های من ابری هست و تا حدودی دلگیر و بی حوصله.
سلام به همه
این روز ها یه جوری هست
نمی دونم خوبم ؟معمولی هستم؟بی حوصله هستم؟؟؟ولی اوضاع خونه ی ما کاملا اروم و ساده هست
تقریبا ثبت نام مهدکودک دوقلو ها اوکی شده.
یه شرایط باشگاهی توپ برای ورزش برام پیدا شده. صبح ها ساعت 6-7 ورزش هست که پیاده تا محل ورزش که میرم 20 دقیقه طول می کشه. بعدش هم سریع می رسم خونه یه دوش می گیرم و یه صبحانه ی عالی برای همسر درست می کنم.
کلاس هام هم همچنان به قوت خودش بر قرار هست.
دوقلو ها خیلی عاقل شدن و به شدت به من وابسته
کلا همه چیز به طور معمولی و عالی داره جلو میره.
امروز خاطرات یک سال پیش و کمی قبل ترش را خواندم و واقعا موندم چه طور تونستم از اون لحظه های سخت عبور کنم؟؟؟؟
حتی خواندنش هم حالم را بد کرد.....
خدایا شکرت که به قسمت های خوب زندگیم رسیدم
سلام
دیروز یه روز عالی داشتم. از اون روز هایی که همیشه توی رویا های کودکیم نوشته بودم. همون هایی که حتی از خردسالی براشون نقشه کشیده بودم.
چهارشنبه بعد از این که همسری مغازه را بست مثلا رفتیم بیرون سرمون یه هوایی بخوره که ای کاش نرفته بودم. وقتی داشتیم با همسرم و بچه ها بستنی می خوردیم دخترکم ناگهانی لبه ی یکی از پیش خوان های مغازه ی بغلی را گرفت و پیشخوان مغازه برگشت روی پاش. بچه ام داغون شد تا 12 نیمه شب توی بیمارستان معطل شدیم تا مطمعن شدیم پاش نشکسته و به همون ترتیب تا سحر از درد پا گریه می کرد من نتونستم بخوابم.
فرداش مامانم زنگ زد که بیاد دیدن دخترکم. مامانم همیشه از آمدن به خونه ما فراری هست و صد البته با هر بار آمدنش یه ماجرای جدید بین من و همسری و مامان همسری درست می شه.
دروغ چرا همیشه سعی می کنم بپیچونمش تا نیاد خونه ام. حوصله تبعات بعدش را ندارم. ولی این بار یه صدایی از ته قلبم داد زد:" دلم برای مامانم تنگ شده." و من به صدای دلم گوش دادم.
قبلش با همسرم اتمام حجت کردم که بهانه نگیره. خونه را هم کردم عین دسته گل بعد از ظهری مامانم آمد.
وای که یه دنیا عشق و ارامش تجربه کردم. مامان با دوقلو ها بازی کرد و من نشستم یه پیراهن اتو کردن. حتی آمدن بچه ی تقص خواهر شوهرم به خونه ما..بیمحلی مادر همسرم و چیز های کوچک دیگه نتونست این موهبت بزرگ را برام کم رنگ کنه. حس خوب مادر داشتن خندیدن از ته دل، درد و دل های مادرانه بدون دعوا و چایی خوردن کنار همدیگه......
همه ی خاطرات ساده ی کودکانه ام اون روز زنده شدن.......
و من چه قدر ساده از بودن عزیزانم لذت بردم.
خدایا به خاطر اون لحظه ای شاد ازت متشکرم.
شب خوش